خدا رو دعوت میکنم به کافه !
( من تا حالا کافه نرفتم ! نمیدونم چی سفارش میدن ! نمیدونم چ جور جاییه!
اما خدا میدونه قطعن ! " خدا همه چیو میدونه " اصن واسه همینه ک میخوام دعوتش کنم ! ) بگذریم...
یه میز دونفره رزرو میکنم و میگم ک هیچ کس جز من و خدا رو راه ندن تو کافه !
( نمیخوام حواسش پرت آدمای دیگه بشه، میخوام فقط من باشم و اون )
میریم و میشینیم روبه روی هم !
تو چشماش زل میزنم ..
ازش دلخورم ..
باید بدوونه که ازش دلخورم ..
ازش میپرسم : چــرا ؟!
چــرا اوونی نشد که من میخواستم ؟!
بهش میگم بشین و برام توضیح بده قســمت چیه ؟! تقدیر چیه ؟ صلاح چـیه ؟
این مزخرفات چـیه که انتظار داری بنده هات بدون داشتن قدرت تحلیل ، صرفن بپذیرنش ؟
چـرا خودت میبری و میدوزی موقع پرو کردنش میشینی میگی دعا کن اندازه ت شه ؟!
چرا واسه چیزی که تصویب شده دعا کنم ؟
دعا کنم که اگه شد بگن لطف خدا بود و نشد بگن لابد صلاحته ؟! اینجووری ک نمیشه ! اینجوری تو میشی 2 سر بُرد و اوونی ک همیشه میبازه منم !
سرش داد میکشم ! میگم چـرا اینجوری شد ؟؟؟
ینی خوندن و نخوندن من فرقی نمیـکرد ؟ ینی 1 سال از بهترین سالهای عمرم مفت گذشت ؟
میخواستی بهم ثابت بشه چه تلاش کنم چه نکنم همین مزخرفِ خنگی که هستم میمونم ؟
پس آفرین به تو !
بهم ثابت شد
دعا اثر نداره
امید داشتن اثر نداره
ایشالا اگه خدا بخواد اثر نداره
تلاش کردن ، زحمت کشیدن ، ب در و دیوار زدن ، خرج کردن .. هیچ کدوم اثر ندارن ...
چون تهِ تهش اونی میشه که " تــو " میخوای ..
همونی میشه که تو برامون مقدر کردی و ب خوردمون میدی !
و مجبورمون میکنی قبولش کنیم و حتا یه روزی از سر "اجبار" دوسش داشته باشیم ..
تهش بهش میگم :
من از این آینده ای که برام ساختی میترسم ..
من دوسش ندارم ..
نمیخوام از سر بیچارگی قبولش کنم ..
بعدشم میزنم از کافه بیرون ..
باید تنها بذارمش ..
باید ب حرفام فکر کنه !
باید یه کاری کنه ..